كلامی برای گفتن ندارم
چیری برایم نمانده جز بقایای قلبی سوخته ولاشه احساسی مرده
كابوسی تلخ است یا خوابی شیرین
كه بو می آیی تا در آغوشم كم شوی و شادمانه بر پهنای صورتم بغلتی
دیگر عقل و احساسم با هم ستیزه ندارند
حتی جنون هم جرات ورود به دلم را ندارد
گامهایم سست شده و جام روانم لبریز از تهی است
با اینكه زیباترین لحظه هایم را به پای ساده ترین دقایقت ریخته ام
هرگز نفهمیدی كه عاشقترین هستم
مدتهاست كه واژگان ماتم و غربت برایم تكراری و قدیمی شده اند
فقط و فقط فكر می كنم بلكه بهانه ای برای زنده ماندنم پیدا كنم اما افسوس . . . دریغ. . .
چیزی جز حسرت پرواز در خود نمی یابم
نخواستم به یادم باشی
تنها از تو می خواهم گلهای سرخ با دلهای كوچك آسمانیشان چیزی نفهمند
چون وقت رفتن از این اتاق تاریك و بی روح است
بدرود تنهایی ، بی كسی ، زندگی
نظرات شما عزیزان:
|